محدثه اسم وبلاگ خودشو گذاشت بود ماهی ها عاشق می شوند واجب شد ببینم چه فیلمی که انقد دوستش داره
موضوع فیلم رو بگدزم
چندتا دیالوگ قشنگ توی فیلم بود بعلاوه آشپزخانه و ظرفای رانگا وارنگ ,غذاهای متنوع, مدل رنگ لباس خانما آدمو به وجد میاورد فیلم تمام شد دوباره پلی بزنی از اول برای دوباره دیدن با دقت بیشتر
یه فیلم تاثیر گذار بود الان علاقه م برا آشپزی دو چندان شده :)
و حالا دیالوگ های که منو مجذوب کرد
1 : (گلی:مریم سعادت ) قوطی کنسرو و لوبیا و ماهی تن یعنی نه زن نه بچه یعنی یه زندگی تنها یعنی وقتی سرت رو میذاری رو بالشت تنهایی وقتی از جات بلند میشی تنهایی با خودت حرف میزنی
2 : (گلی : مریم سعادت)آتیه هم با خودش حرف میزنه برا قابلمه ها شعر میخونه بهش نگین ها همین پری روزا شنیدم داشت با این قابلمه ها خدافظی میکرد
عزیز(رضا کیانیان )خدافطی واسه چی؟
نمیدونم میگفت دلم میخواست برا همه تون شعله میذاشتم تا قل قل کنید برام آواز بخونیداما دیگه نمیشه
3: (گلی :مریم سعادت )همین این (چاقوی آشپزخانه) اگه یه روز باهاش کار نکنم هااا دلم براش تنگ میشه با اینکه گاهی شیطنت میکنه دستمو میبره ولی خب دوستش دارم
4 : ( عزیز: رضا کیانیان)اون موقع های که خیلی جوون بودم همه دور سفره جمع میشدیم وقتی که غذا تموم میشد یه آه بلند بالا میکشیدم هی میگفتم کاش غذا تموم نمیشد کاش اولش بود نه بخاطره غذا چون همیشه بود فقط بخاطره جوی که میندوستم همیشه باقی نمیمونه
5 : (عزیز: رضا کیانیان) میدونی آدم های که میتونن گاهی وقتا یه شکم سیر گریه کنن چقدر شانس دارن؟
6: ماهی قرل آلا یا عاشق ماهی بر خلاف جهت آب شنا میکنه (رضا: مهدی پاکدل)
---------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1: چقدر تنوع اینجا کم توی رنگ قلم ها کلا چهار پنج رنگ داره :(
ثریا شیری (بانوحه)
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی گداری که مرا نماز باشد (سعدی)
به این فکر میکنم که چقدر راست سن پایین ترباشه بچه تر باشی مثل آب زلالی و پاک
بچه که بودم چقدر آدمای بزرگتر به من التماس دعا داشتن منم توی دلم خنده م میگرفت از آتیش پاره بودن من خبر ندارن اما اون سن و آتیشا هیچی نبود در مقابل الان با مویرگام با تک به تک سلولام از عمق قلبم به حرف همون بزرگترا که الان خودم به جمعشون پیوستم ایمان دارم کودک بودن یعنی زلال
یادش بخیر قید بازی کردن با همسنو سالام رو میزدم با خانم خزایی و خانم حسین آبادی مامان دوستام میرفتم مسجد نماز میخوندم
اون وقتا به گل گلی های چادر نمازم فکر نمیکردم به مهرم به تسبیح که چطوری باشه به اینکه امشب ساعت 9 سریال داره دیر میشه نماز خوندن با جماعت و یه ربع اول سریالو نمیبینم به اینکه مسافت مسجد تا خونه دوره یا نزدیک
کودک بودن یعنی خالصانه ایمان داشتن
اصل مهمتر بود تا فرع حالا بر عکس شده
فکر میکردم بزرگتر بودن یعنی ایمانش از من بیشتره از من اطلاعات دینی وسیع تر داره
ولی حالا خودم تو سن بزرگسالیم این خبرا نیست
چرا ایمان و اعتقادات سست تر میشه
نماز چهار رکعتی ها از رکعت دوم به بعد انگار دارم ورزش میکنم یا همه ی اموری مادیم یادم میفته که فلان کار رو نکردم به فلانی زنگ بزنم
چرا نماز نمیخوم یا 17 رکعت صبح و ظهر عصر مغرب و عشا با هم تازه مهمتر اینکه آخر شب میخونم
الان هم مثلا دارم به بهبود نمازم میکنم
اول وقت بخونم
یا اینکه تمرکزم بیشتر بشه و عادت نکنم طوطی وار خوندن و به مادیات فکر نکنم ذکرام رو تغییر بدم
یا اینکه زمانبدی کنم بیست دقیقه برا خودم. دنیا و متعلقاتش بره به درک
گاهی هم فک میکنم تقصیر خودمونه به شیطان زیادی رو دادیم الان رخنه کرده اسیرش شده یم
در جربان هستم الله به نماز خوندن و این اشک تمساح ریختن من هیچ احتیاجی نداره
من برای ارامش روحیم نیاز دارم به یه ربع بیست دقیقه رها کردن دغدغه های مضحکم
گاهی هم به همنشینی یا صحبت با دیگران دقت میکنم بعضیا بینهایت آرامش دارن اصلا دوست نداری دل بکنی خیلی خوبن یه آرامشی که بهت منتقل میشه وقتی کنارشون هستی
به زندگی این دسته آدما نگاه کردم و دقت کردم یه ایمان قوی تری هست
بگم به درجه عرفان رسیدن نه اینطوری نیست این دسته آدمای سرشار از آرامش
نذاشتن که شیطان کنه رخنه توی وجودشون
یکی از همین دسته آدمای خفن و با آرامش با دو کلمه حرف زدن یهو جذبش شدم
بین صحبتا برام یه دعای خیلی خوب کرد انشالله این دعا هم برای من و هم برای خواننده ی که داره سطر به سطر این وبلاگ رو میخونه اجابت بشه الهی آمین
انشالله همیشه دستت توی دست عزیزای خدا باشه
+عنوان:شهر باران از محمد علیزاده
درباره این سایت